معنی تمثیل بهار

حل جدول

تمثیل بهار

تابلویی از ساندرو بوتیچلی

اصطلاحات سینمایی

تمثیل

این واژه بیشتر در ادبیات مصطلح است، اما در سینما برای توصیف فیلمی به کار می رود که به نظر می آید، شخصیت و حوادث موجود در فیلم نشان دهنده موقعیتی بیرون از فیلم یا بعضی موقعیت های اخلاقی فراگیر هستند. گاهی تمثیل بسیار صریح و واضح است و گاه به صورت پنهانی در متن اثر گنجانده شده.

لغت نامه دهخدا

تمثیل

تمثیل. [ت َ] (ع مص) مثل آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تشبیه کردن چیزی را به چیزی: و مثل الشی بالشی تمثیلاً و تمثالاً، تشبیه کرد آن چیز را به آن چیز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نگاشتن پیکر نگاشته مانند پیکری. تمثال. (از منتهی الارب). نگاشتن پیکر و نمودن صورت چیزی. (آنندراج). تصویر کردن چیزی را. (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || صورت بستن پیکر کسی را به نگاشتن و جز آن به حدی که گویا می بیند. || عقوبت کردن و عبرت دیگران گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مثله کردن برای سیاست و عقوبت. (ناظم الاطباء). || (اِ) مأخوذ از تازی تشبیه و صورت و شکل. || نقل و نمونه و مثل و مانند. (ناظم الاطباء).
- امثال:
لقمان را گفتند ادب از که آموختی. (گلستان).
|| مثل و مثال و داستان و افسانه و کنایه. || تقلید و در آوردن شبیه. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح منطقی) اثبات حکم واحدی در امری جزئی بخاطر ثبوت آن حکم در جزئی دیگر بعلت وجود معنی مشترکی بین آن دوجزئی. و فقها آن را قیاس نامند و جزئی اول را فرع و دوم را اصل و مشترک را علت جامع گویند چنانکه گویند عالم مؤلف است پس حادث است مانند خانه. چون خانه حادث است و بعلت آنکه مرکب ومؤلف از اجزا مختلف است و این علت (تألیف از اجزاء مختلف) در عالم موجود است. پس عالم حادث است. (از تعریفات جرجانی). || (اصطلاح علم بدیع) از جمله ٔ استعارات است الا آنکه این نوع استعارتی است بطریق مثال یعنی چون شاعر خواهد که بمعنیی اشارتی کند لفظی چند که دلالت بر معنیی دیگر کند بیارد و آن را مثال معنی مقصود سازد و از معنی خویش بدان مثال عبارت کند و این صنعت خوش تر از استعارت مجرد باشد چنانکه گفته اند:
کرا خرما نسازد خار سازد
کرا منبر نسازد دار سازد.
چون خواست تا بگوید که هر دشمنی که به مراعات و استمالت دوست نگردد و بمدارات ومجاملت عادیه ٔ عداوت او کم نشود درمان آن جز دوری نباشد و وجه خلاص از او الا به قهر و قمع ممکن نگردد. از این معانی بدان دو مثال عبارت کرد و این همان معنی است که دیگری گوید:
هرکجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود.
و چنانکه ازرقی گفته است:
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگ اند
ولیک زین به نگین دان کشند وزآن بجوال.
چون خواست که میان دو صاحب صدر یا دو برادر که یکی ببعضی از فضایل نفسانی مخصوص بود دیگری از شرف تحلی بدان محروم فرق گذارد بمثال زمرد و گیاه و عزت آن و رخص این از آن عبارت کرد. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 369-370).


تمثیل زدن

تمثیل زدن. [ت َ زَ دَ] (مص مرکب) تشبیه دادن. (آنندراج، در ذیل تمثیل). مثال زدن. نمونه آوردن:
دین و دل را میدهی بر باد تا دم می زنی
باز تمثیل کرم برنام حاتم می زنی.
محسن تأثیر (از آنندراج).


بهار

بهار. [ب َ] (اِخ) نام جزیره ای خوش آب و هوا. (برهان) (ناظم الاطباء).

بهار. [ب َ] (اِ) فصل ربیع است، یعنی بودن آفتاب در برج حمل و ثور و جوزا. (از جهانگیری). فصل ربیع و آن در بلاد اقلیم چهارم و پنجم و ششم، مدت ماندن آفتاب است در حمل و ثور و جوزا و در اقلیم دوم و سوم مدت ماندن آفتاب در حوت و حمل. (غیاث). ترجمه ٔ ربیع. و آن بودن آفتاب در برج بره و گاو و دوپیکر باشد و آن مشهور است. (آنندراج):
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
ز شیراز آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد بوقت بهار.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2459).
هوا خوش نگار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار.
فردوسی.
چنانکه این زمستان، فصل بهار آنجا باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367).
چو باغی از مه و پروین بهارش
بهاری از گل و سوسن نگارش.
(ویس و رامین).
شادی بدین بهار چو می بینی
چون بوستان خسرو و صحرا را.
ناصرخسرو.
ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که نانکی بکف آری مگر زمستان را.
ناصرخسرو.
در سفر باغ و بوستان و بهار
منزل و جای و رهگذار تو باد.
مسعودسعد.
هرگاه که آفتاب به اول حمل رسد بهار باشد، تا به اول سرطان. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به فصل بهار به بادغیس بود... و لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمر خویش. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی چ معین صص 49- 50). چون بهار درآمد اسبان به بادغیس فرستادند. (چهارمقاله ایضاً ص 51).
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم.
خاقانی.
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم.
خاقانی.
- بهار عمر، کنایه از دوران جوانی:
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر.
حافظ.
- بهار حسن، ابتدای جوانی و شادابی و زیبائی:
خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو.
حافظ.
- بهار دل، کنایه از شادمانی و سرور است:
بهشتی گل و ارغوان و سمن
شکفته بهار دل و جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- امثال:
با یک گل بهار نمیشود.
سالی که نکوست از بهارش پیداست.
مثل ابر بهار گریستن، کنایه از اشک فراوان ریختن.
مثل بهار شوشتر.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. || گل و شکوفه ٔ هر درخت، عموماً و گل و شکوفه ٔ نارنج و سایر مرکبات، خصوصاً. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هر گل، عموماً و گل نارنج، خصوصاً. (غیاث) (رشیدی) (آنندراج):
بدستی گلی داشتی آبدار
بدست دگر دسته ای از بهار.
(یادداشت بخط مؤلف بدون ذکر نام شاعر).
بهار و گلت هر دو با بوی و رنگ
چنان هیچ کس را نیاید بچنگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
برفتارو گفتار و بالا و تن
بهار و چمن بود و سرو و سمن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پربهار.
فرخی.
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
باغش پر از بنفشه وراغش پر از بهار.
منوچهری.
چو هر سالی بهارآید بگلزار
بهار من نیارد جز یکی خار.
(ویس و رامین).
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آمد بهار از شاخساران.
(ویس و رامین).
کی غره شود دل حزینم
زین پس به بهار بوستانی.
ناصرخسرو.
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هرشاخساری.
(از جوینی).
رسم ترنج است که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار.
نظامی.
گل بی آفت باد خزانی
بهاری تازه بر شاخ جوانی.
نظامی.
گلا وتازه بهارا تویی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد.
سعدی.
گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی
پرده برداری بهار و لاله و نسرین من.
سعدی.
|| در شواهد ذیل به معنی گیاه، سبزه و علوفه ٔ سبز ظهور دارد:
آمد آن بلبل چمیده بباغ
آمد آن آهوی چریده بهار.
فرخی.
چون ستوران بهار نیکو بخوردند و بتن و توش خویش بازرسیدند. (چهارمقاله ٔ نظامی چ معین ص 49). لشکر او از سفر مازندران کوفته بودند وسلاحها به نم تباه شده و چهارپای بهار ناخورده. (راحهالصدور راوندی). || گیاهی است از تیره ٔ مرکبان که چهارگونه از آن شناخته شده. گلهایش زردرنگ و در کوهستانهای اروپای مرکزی و جنوبی و آسیای غربی و مرکزی میروید و بعنوان گل زینتی نیز در باغها کاشته میشود. گل گاوچشم. اقحوان اصفر. (فرهنگ فارسی معین). نام گلی است زرد که آن را گل گاوچشم خوانند و بعضی گویند به این معنی، عربی است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). گل گاوچشم. (رشیدی). اسم نوع اصفر اقحوان است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). گاوچشم است و از اسفرمها است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اقحوان اصفر. خبزالغراب. مقارجه. املال. گاوچشم و قسم کوچک آنرا عین الحجل گویند. احداق المرض. عین اغلی. (یادداشت بخط مؤلف). || بت که بعربی صنم خوانند. (برهان). بت و صنم. (ناظم الاطباء). بت که ترجمه ٔ صنم است. (آنندراج):
بهارش تویی غمگسارش تویی
بدین تنگ زندان زوارش تویی.
فردوسی.
نیکوانی چو نگار اندر پیش
دلبرانی چو بهار اندر بر.
فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
|| زیبا. خوش اندام:
سخن با رخش رامین گفت یکسر
بدو گفت ای بهار کوه پیکر.
(ویس و رامین).
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز بپژمرده کشت.
اسدی.
|| بتخانه و آتشکده. (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). آتشخانه و نام بتخانه. (غیاث):
بسته حریر دارد و وشّی معمدا
از نقش واز نگار همه خوب چون بهار.
معروفی.
سرایهای چو آهنگ مانوی پرنقش
بهارهای چو دیبای خسروی بنگار.
فرخی.
آه و دردا که همه برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر ازنو به بهار.
فرخی.
وثاق از او چو بهار است و او در او چو صنم
سرای از او چو بهشت است و او در او چو خرد.
فرخی.
زیب معنی بایدت اینک شنیدی زین پسر
نقش باقی بایدت رو معتکف شو در بهار.
سنایی.
بهاری دل افروز در بلخ بود
کزو تازه گل را دهن تلخ بود.
نظامی.
|| (اِخ) بتخانه ٔ هند. (مفاتیح). || بتخانه ٔ چین. || آتشکده ٔ ترکستان. || خانه ٔ طلاکاری و منقش. (برهان) (ناظم الاطباء). || حرم پادشاهان و سلاطین. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || درخت خرما، اسم فارسی آن طلع کور است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). || قسم نر خرما اسم قفور است و آنرا کفری نامند. (فهرست مخزن الادویه). قسم نر خرما اسم قفور است و او را کهری نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || جامه ٔ نفیس. (غیاث). || یکی از دستگاهها و ادوار ملایم در موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). || وزنه ای است هندی. (حاشیه ٔ برهان چ معین).

فرهنگ معین

تمثیل

مثال آوردن، تشبیه کردن،


بهار

دادن (~. دَ) (مص ل.) در فصل بهار، با لشکر در جایی اقامت کردن.

فرهنگ عمید

تمثیل

(ادبی) بیان ‌کردن شعر، حدیث، داستان، و مانند آن به‌عنوان مثال در میان سخن، تمثل، تشبیه کردن،
[قدیمی] مصور ساختن صورت چیزی،
(اسم) (ادبی) حدیث یا داستانی که به‌عنوان مَثَل بیان می‌شود،

فرهنگ فارسی هوشیار

تمثیل

مثل آوردن، تشبیه کردن

مترادف و متضاد زبان فارسی

تمثیل

صورت، نگاره، نماد، تعبیر، افسانه، حکایت، قصه، داستان، مثل، مثال آوردن، تشبیه کردن

فارسی به عربی

تمثیل

حکایه، شعار

عربی به فارسی

تمثیل

منش نمایی , توصیف صفات اختصاصی , توصیف شخصیت , نمایش , نمایندگی , تمثال , نماینده , اراءه

فرهنگ فارسی آزاد

تمثیل

تَمْثِیل، مِثال آوردن، صورت چیزی را مُصَوَّر ساختن، حدیث یا حکایتی را بِمَثَل آوردن،

گویش مازندرانی

بهار

شکوفه ی مرکبات، فصل بهار

معادل ابجد

تمثیل بهار

1188

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری